ناقلا

ساخت وبلاگ

- جای خالیش را نه کتابپر می کند، نه قهوه، نه حتی سیگار، من دلم آی فون 5 می خواهد.

******************************

- یه سوال ذهن منو مشغول کرده

چرا شلوار سفید می پوشی خاکی میشه رنگش سیاهه؟
ولی وقتی شلوار مشکی می پوشی خاکی میشه رنگش سفیده؟

 ******************************

-اینایی که با یه جمله مسیر زندگیشون عوض میشه، فرمونزندگیشون هیدرولیکه فک کنم

 ******************************

- «شام چی درست کنم؟»
اولین جمله مامان ها در حین جمع کردن سفره ناهار

******************************

- تو صف نون بودم دیدم دوتا پسر هفتهشت ساله سر نوبت با هم بحث می کردن.
اولی: برو بابا! دومی: به من نگو بابا به من بگو عمو،وقتی می گی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم!

******************************

- یارو دو دقیقه پیش زنگ زده خونه بهجای اینکه من بگم شما، اون میگه شما؟ منم گفتم ببخشید اشتباه برداشتم !

******************************

- آخه من نمی دونم این W چیهتو لغات این دهه هفتادیا و هشتادیا ... می نویسن …ba W she, a Wre, ba Wba کیمدرسه ها باز میشه راحت شیم

******************************

-وقتی پشت آیفون می پرسیه «کیه؟» 95 درصد مردم میگن «باز کن»،5 درصد باقیمونده هم میگن «منم»

******************************

-خیلی دوست دارم یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابوببینم، برم پیشش بگم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم

******************************

- خوش به سعادت این نسل جدید که کلیسرگرمی دارن. والا سرگرمی نسل ما یه چرخ گوشت بود که دستمون رو می کردیم توشدستمون تا زانو قطع می شد! بعدش کانال پنج برنامه در شهر نشونمون می داد کلی حالمی کردیم

******************************

-هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یه تیکه از سرعتگیر کندهشده باشه و آدم بتونه دوتا چرخ ماشینشو از اونجا رد کنه

******************************

- ماکارونی عزیز

با سلام !! لطفا از قیمه یاد بگیر. اونم مثل تو نارنجیه ولی دوردهنمونو به شعاع پنجاه سانت رنگ

آمیزی نمی کنه!


 

 

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 112 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دخترشگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.


در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزیبگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برمخونه…”.
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمکبرام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اشقرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریازندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزهقهوه نمکی.
حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم،یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند.”همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دخترشدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیشرو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبتبه خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیشو خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند بهقرار گذاشتن.


دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش روبرآورده می کنه:خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلشبراش تنگ میشه!ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقیزیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هروقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست کهبا اینکار لذت می برد.


بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ”عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود کهبه تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقعخیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.


برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگزفکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهتبگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارممی میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چونخیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگزبرای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختیزندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو روبرای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از اوپرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !

 

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31

GoogleEarth به شما این قابلیت رو میده


که هر جای دنیا رو که خواستی ببینی،

.

.

ولیشما چیکار میکنی؟

شما میری خونه خودت رو میبینی

************************************

قابل توجه آقایان :

.

.

.

.

.

وقتی یه زن نظر شما رو میپرسه

در واقع نمیخواد نظرتوون رو بدونه

فقط میخواد نظر خودش رو با یه صدایمردوونه هم بشنونه

 ************************************

هربار از بیرون میام بابام میپرسه کجابودیspan>منم هربار میگم بیرون بودمspan>بعدش دیگه هیچی نمی پرسهspan>دوست داره فقط مطمئن شه خونه نبودم !


************************************

فیزیکخیلی آسونتر میشد ،

اگه بهجای سیب،

خود درخترو نیوتن افتاده بود!


************************************

عشق مثل عبادت کردن می مونه
بعد از اینکه نیت کردی دیگه نباید به اطرافت نگاه کنی


ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31



در خاطری که ” تویـــی ” دیگران فراموشند ،بگذار در گوشت بگویم” میـــخواهــمــــــــت ” …


این خلاصه ی ،تمام حرفای عاشقــــانه دنـــیاست …!!!...

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31

center">فیل بسیار عجیب نارنجی!

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 113 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت.با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت :به هر یک از شما دانه ای میدهم،کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد… ملکه آینده چین می شود.دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند،اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیارزیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضیح داد :این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند :گل صداقت…همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 109 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31

آب زير كاه به اين ميگن...‎

ناقلا...
ما را در سایت ناقلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ناقلا nagola بازدید : 172 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1391 ساعت: 17:31